دو کلمه

Tuesday

غيبت دانشگاههاي ايراني در بين دانشگاه هاي جهان

براي دومين سال پياپي، نشريه بين المللي «تايمز هاير» اقدام به انتشار 200 رتبه اول دانشگاههاي جهان و 50 رتبه برتر دانشگاههاي هر قاره نموده است. به گزارش فارس، بر اساس آخرين رتبه بندي اعلام شده از سوي تايمز هاير، دانشگاه هاروارد آمريكا با فاصله اي نسبتا زياد، 100 امتياز كامل، به عنوان برترين دانشگاه جهان اعلام شد. دانشگاه تكنولوژي ماساچوست يا ام آي تي، با 86 امتياز رتبه دوم را به خود اختصاص داد. پس از آن، دانشگاه كمبريج و آكسفورد انگليس، طي رقابتي فشرده، رتبه هاي سوم و چهارم را به دست آوردند و دانشگاههاي استنفورد، بركلي، بيل، كاليفرنيا و پرينستون همگي از آمريكا در رده هاي پنجم تا دهم قرار گرفتند. در اين ليست كه اسامي و امتيازات 200 دانشگاه برتر جهان به تفصيل آمده است هيچ نامي از دانشگاههاي ايران وجود ندارد. در ميان كشور هاي آسيايي، دانشگاه پكن و دانشگاه توكيو به ترتيب، در رتبه پانزدهم و شانزدهم قرار گرفتند و دانشگاه ملي سنگاپور نيز در رده بيست و دوم جاي گرفت. همچنين در بين 50 دانشگاه برتر آسيا و اقيانوسيه نيز هيچ نامي از دانشگاه هاي ايران به چشم نمي خورد.

!!!خدا میهمان پیرزن


پيرزن باتقوايي در خواب خدا را ديد و به او گفت: «خدايا، من خيلي تنها هستم. آيا مهمان خانه ي من مي شوي؟»
خدا قبول كرد و به او گفت كه فردا به ديدنش خواهد آمد.
پيرزن از خواب بيدار شد، با عجله شروع به جارو كردن خانه كرد. رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي را كه بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز كرد. پشت در پيرمرد فقيري بود. پيرمرد از او خواست تا غذايي به او بدهد. پيرزن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست.
نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پيرزن دوباره در را باز كرد. اين بار كودكي كه از سرما مي لرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پيرزن با ناراحتي در را بست و غرغركنان به خانه برگشت.
نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا درآمد. اين بار پيرزن مطمئن بود كه خدا آمده، پس با عجله به سوي در دويد. در را باز كرد ولي اين بار نيز زن فقيري پشت در بود. زن از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن كه خيلي عصباني شده بود، با داد و فرياد، زن فقير را دور كرد.
شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد و رفت كه بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.
پيرزن با ناراحتي به خدا گفت: «خدايا، مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم مي آيي؟»
خدا جواب داد:‌ «بله، ولي من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستي!»

سهم منفعت ديگران

هرگز فراموش نكنيم كه در هنگام آرزو كردن سهم منفعت ديگران را هم در نظر بگيريم. چون اگر ديگران نباشند خيلي از آرزوها جامه عمل نخواهد پوشيد

سخت ترين كارها

صبح كه از خواب برمي خيزي، ابتدا كار هاي آن روز را بر طبق اولويت و سختي دسته بندي كن وهميشه سعي كن سخت ترين كار را اول انجام دهي. به اين ترتيب ديگر بار سنگيني آن را تمام روز با خودت حمل نمي كني

Monday

!!!چند عکس











Tuesday

چند کلمه از تورات

از حضرت علي (ع) روايت شده كه فرمودند
از تورات 12 آيه برگزيدم و به عربي بازگرداندم و روزانه سه نوبت در آنها مي‌نگرم
آيه نخست: يابن آدم، تا آن هنگام كه تحت قدرت و سلطنت مني، از شكوه هيچ‌كس
پروا مكن و بدان كه قدرت و سلطنت من بر تو هميشگي و جاودان است.
آيه دوم: يابن آدم، تا آنگاه كه خزينه‌ها از ارزاق پر دارم از نرسيدن روزي خويش
مينديش و بدان كه خزاين من پيوسته پر خواهد ماند.
آيه سوم: يابن آدم، تا آن زمان كه مرا تواني يافت، به هيچ‌كس ديگر دل مبند و بدان
كه هر وقت مرا جويا شوي، نيكوكار و نزديك به خود خواهي يافت.
آيه چهارم: يابن آدم، به حق خودم سوگند كه من دوستدار توام، پس به حقي كه بر
تو دارم سوگندت مي‌دهم كه دوستدار من باش.
آيه پنجم: يابن آدم، تا آن وقت كه هنوز از صراط نگذشته‌اي، از خشم من ايمن
منشين.
آيه ششم: يابن آدم، همه چيز را به خاطر تو آفريدم و ترا به خاطر عبادت خود، پس
مباد كه در راه آنچه براي تو آفريده‌ام از آنچه تو را براي آن آفريدم در گذري .
آيه هفتم: يابن آدم، ترا از خاك و پس از آن از نطفه و علقه و مضغه ساختم و
آفرينش تو مرا رنجي و دشواري نداشت، اينك پنداري كه از رساندن قرص ناني به
تو در رنج و دشواري شوم
آيه هشتم: بابن آدم، محض خاطر خويش بر من آشفته مي‌شوي، ليكن به خاطر من
بر خود خشمگين و آشفته نمي‌گردي؟
آيه نهم: يابن آدم، روزي تو بر من فرض است و مرا نيز بر تو فرايضي است، ليكن
(بدان كه) اگر در انجام فرايض نسبت به من سرپيچي كني، من نه آنم كه از فرض و
عهده خويش سر باز پيچم
آيه دهم: يابن آدم، هركس ترا براي خودش مي‌خواهد، اما من ترا براي خودت
خواهانم، پس از من مگريزآيه يازدهم: يابن آدم، اگر به آنچه روزيت كرده‌ام، راضي و خشنود باشي، جان و تن خويش را در آسايش و راحتي نهاده‌اي و انساني سزاوار و ستوده‌اي، ليكن اگر به قسمت من رضا ندهي، چنان دنيا را بر تو مسلط سازم كه چونان حيوان وحشي باديه پيمايي حيران و سرگردان گردي و به هر حال بر فزون تر از آنچه روزي مقسوم تو كرده‌ام، دست نخواهي يافت و انساني ناسزاوار و ناشايسته‌ايآيه دوازدهم: هرگاه در برابر من به بندگي ايستادي، چنان باش كه بنده‌اي خاكسار در برابر پادشاهي شكوهمند ايستاده است و چنان باش كه در منظر خويش مرا مي‌يابي، كه اگر تو مرا نتواني ديد، من ترا مي‌بينم

فقیر و ثروتمند


روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه ي كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آن دو يك شبانه روز در خانه محقر يك روستايي مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد:‌ «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد:‌ «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «بله پدر!»
و پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا، ما در حياطمان يك فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در خانه مان فانوس هاي تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست
با ديدن حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسربچه اضافه كرد: «متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم

فرشته بيكار

روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر

Sunday

عشق و دیوانگی

زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود و فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت: بیاید بازی کنیم مثل قایم باشک!
دیوانگی فریاد زد: اره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگرده همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک...دو...سه!
همه به دنبال جایی بودند تا قایم شوند.
نظافت خودش را به شاخه ها اویزان کرد. خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی شد.
اصالت به میان ابرها رفت و هوس به مرکز زمین به راه افتاد دروغ که می گفت به اعماق کویر
خواهد رفت به اعماق دریا رفت! طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت
داخل یک چاه عمیق.
ارام ارام همه قایم شدند و دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادوسه... هفتادوچهار!
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق
خیلی سخت است. دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد که عشق رفت
وسط یک دسته گل رز وارام نشست.دیوانگی فریاد زد دارم میام.....
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود!
بعد هم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسید اما از عشق خبری نبود.
دیوانگی دیگه خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و ارام در گوش او گفت :
عشق در ان سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و ان را با تمام قدرت به داخل
گلهای رز فرو کرد.
صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بیرون امد دستهایش را جلوی صورتش
گرفته بود واز بین انگشتانش خون می ریخت.
شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود.دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمنگی گفت:
حالا من چکار کنم ؟ چگونه می توانم جبران کنم ؟
عشق جواب داد: مهم نیست دوست من تو دیکه نمیتونی کاری کنی فقط ازت خواهش می کنم
از این به بعد یار من باشی.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم . واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه
یکدیگر به احساس تمام ادم های عاشق سرک می کشند

جاده وجود

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي .
كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست .
مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت .
و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.
مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود .
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود .
درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت .
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم .
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از
اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي
درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم
!!! و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست