خدا را براى خدا بخوانيم
مىگويند: سلطان محمود غزنوى براى آزمايش درباريانش كه چقدر به او وفادارند، كاروانى به راه انداخت و صندوق جواهرى را بر شترى نهاد اما در آنرا قفل نكرد. در مسير راه به درّهاى رسيدند او شتر را رَم داد، صندوق برگشت و جواهرات به درّه سرازير شد. سلطان گفت: هر كس هر جواهرى به دستش رسيد از آنِ او باشد، اطرافيان شاه را رها كردند و به سراغ جمع كردنِ درّ و گوهر رفتند.در اين ميان ديد كه اَياز جواهرات را رها كرده و به دنبال سلطان آمده است. از او پرسيد تو چرا به سراغ جواهرات نرفتى؟ اياز در جواب گفت
منم در قفاى تو مىتاختم
زخدمت به نعمت نپرداختم
آنگاه مولوى از اين ماجرا نتيجهگيرى كرده و مىگويد
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خويشى نه در بند دوست
0 Comments:
Post a Comment
<< Home