خسیس حرفه ای
خسيسي اهل كوفه شنيد كه در بصره خسيسي زندگي ميكند كه در خساست همتا ندارد. به بصره رفت تا با او صحبت كند و ميزان بخل او را بسنجد. وقتي او را ملاقات كرد، گفت اي دوست عزيز، من از شهري دور به عشق صحبت با تو آمدهام و ميخواهم از تو كه در اين خصلت مشهور عالم هستي چيزي ياد بگيرم. بخيل گفت: چون از راه دور آمدهاي، بر من واجب هست كه تو را ميهمان كنم. بگو كه چه غذايي دوست داري و دلت چه ميخواهد تا برايت بياورم؟ كوفي گفت: مدتهاست كه دلم پنير تازه ميخواهد. بصري بلند شد و ظرفي را برداشت و به بازار رفت تا براي ميهمانش پنير بگيرد. به دكان پنير فروش رفت و گفت: براي من از كوفه ميهمان عزيزي رسيده است و از من پنير تازه ميخواهد، ميخواهم يك درهم پنير تازة خوب بدهي. گفت: به تو پنير بدهم مثل سرشير. گفت: پس سرشير بهتر از پنير است. شرط جوانمردي آن است كه آنچه را بهتر است براي ميهمان خود بگيرم. پنيرفروش را گذاشت و به دكان سرشيرفروش رفت و گفت: سرشير خوب ميخواهم. سرشيرفروش گفت: سرشيري بدهم كه از روغنزيتون صافتر باشد، گفت: پس روغنزيتون بهتر از سرشير است. سرشيرفروش را گذاشت و به دكان روغنفروش رفت و گفت: روغنزيتون خوب ميخواهم، گفت به تو روغني بدهم كه مثل آب زلال باشد. بصري گفت: پس آب زلال بهتر از روغنزيتون است. روغنفروش را گذاشت و گفت: در خانة خودم آب زلال دارم. به خانه آمد و يك كاسه پر آب زلال جلوي ميهمان خود گذاشت و گفت: تمام بازار بصره را گشتم و بهتر از آب چيزي پيدا نكردم و جريان را از ابتدا تا انتها براي او تعريف كرد. كوفي دست او را بوسيد و گفت: گواهي ميدهم كه تو در اين فن از من حرفهايتر هستي
0 Comments:
Post a Comment
<< Home